مربی خیاطی خطاب به خانم شمارهی یک گفت: فلان مدل رو میتونی برای همسرت بدوزی» و جواب شنید: براش نمیدوزم! مگه اون هزینه کلاس من رو میده که براش لباس بدوزم؟»
خانمهای شمارهی دو و سه پرسیدند: عه مگه شما سرکار میرید؟» و جواب شنیدند: نه الان دیگه نمیرم. ولی دارم. بعدش هم، انقدری ازش میگیرم که پس انداز کنم و برای این مواقع محتاج نباشم!»
خانم شماره چهار تعجب کرد و خانم شمارهی یک رو توی ذهنش سرزنش کرد که در حالیکه از همسرش پول دریافت میکنه، ادعا میکنه که همسر، هزینهی کلاسش رو نمیده و در نهایت برای تناقضات اون در ذهنش اظهار تاسف کرد.
خانم شمارهی چهار داستان بالا من بودم. همهی این فکرها با این فرض پیش اومد که خانم شمارهی یک، یه زن خانه داره. خانهدار، نه صرفا به معنای کسی که بیرون کار نمیکنه. بلکه به معنای کسی که در عوض کارهای خونه رو انجام میده. داشتم همچنان زن رو سرزنش میکردم که توی ذهنم یک سوال ایجاد شد. اگر اون خانم طبق فرض من کارهای خونه رو انجام میده، پس آیا بخشی از حقوق همسرش به عنوان دستمزد این کار خانگی حق اون نیست؟ جواب بله بود. و حالا حرف زن درباره اینکه بابت هزینه کلاس از همسرش پولی دریافت نمیکنه، خیلی هم بیراه به نظر نمیومد. یادم افتاد که قبلترها دربارهی ارزش کار خانگی یقهها جر داده بودم و حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم میدیدم که تا درونی شدن همهی این حرفها راه زیادی در پیشه. بعد برای تناقضات خودم، توی قلبم اظهار تاسف کردم.
پ.ن : متن بالا صرفا بر اساس فرضیات ذهنی من از موقعیت پیش اومده نوشته شده و واقعیت میتونه بسیار متفاوت و دارای جزییات پیچیده ای باشه.
داشتم فکر میکردم مادامی که جوری عمل میکنیم که گویی "ظلم بد نیست و ظلمی که دارد به ما میشود بد است" این حرکت لاک پشتی ادامه خواهد داشت. بعد، یادم افتاد داریم جایی زندگی میکنیم که یک عده فکر میکنند "اصلا ظلمی که دارد به ما میشود هم بد نیست. خوب هم هست. به صلاح ماست".
دقیقهی سیوشش اپیزود شمارهی هفت رادیو مرز نفرت را پمپاژ کرد توی رگهام. یادم افتاد دارم جایی زندگی میکنم که صبح به صبح توی بلندگوهاش روزی سرشار از متفاوت نبودن را برایمان آرزو میکنند و از در و دیوار پیامِ تفاوت=خطر برایمان میفرستند. یک جایی شبیهِ شهرِ ترومن توی فیلم Truman Show. راستش از آدمهایی که قدرت توی دستشان است تعجب نمیکنم. قدرت خودش به خوبی توجیهگر هرگونه کثافتیست. از آدمهای عادیِ توی کوچه و خیابان اما دچار شگفتی میشوم. آنها که از متفاوت نبودن دیگران عملا چیزی بهشان نمیماسد اما از متفاوت بودنشان بدجوری دردشان میگیرد. آن هم تفاوتی که هیچ گونه مرزِ انسانی را رد نمیکند! همیشه فکر کرده ام چقدر عجیب که بعضی آدمها آنقدری به روش زندگیشان اطمینان دارند که عمیقا میخواهند دیگران هم شبیه به آنها عمل کنند تا جاییکه حتی تفاوت دیگران توی تختخوابشان هم آنها را تحت فشار قرار میدهد. این روزها اما فکر میکنم این تمایل همیشه هم از اطمینان ناشی نمیشود. گاهی نتیجهی ترکیبی از شک و بزدلی است. از قضا بعضیهاشان اطمینانی به راهشان ندارند. اما چون شجاعت تغییر مسیر توی وجودشان نیست، دوست دارند دیگران هم توی این بزدلی شریکشان بمانند.
دوست عزیز! وقتی شما تصمیم به بچه دار شدن میگیرید، معنی اش این است که شما تصمیم به بچه دار شدن گرفته اید. که در واقع نتیجه ضمنی اش این میشود که ما تصمیم به بچه دار شدن نگرفته ایم! و وقتی شما تصمیمی میگیرید قاعدتا معنی اش این میشود که مسئولیت این تصمیم به عهده شماست که با اندکی دقت میشود نتیجه گرفت که مسئولیتش به عهده ما نیست!
چی میشه که وقتی توی جیب یه لباس قدیمی یه اسکناس پنج هزار تومنی پیدا میکنم خیلی خوشحال میشم، درحالیکه نهایتا میتونم باهاش یه بسته پفک بخرم؟ جواب من اینه: انتظار.
انتظارات ما تاثیر خیلی زیادی داره روی نحوه واکنشمون به اتفاقات و شدت این واکنش ها. دارم به انتظاراتم فکر میکنم. به پایه و اساسشون. و بیشتر از همه به انتظار عدالتی که از دنیا دارم. از خودم میپرسم چی باعث شده فکر کنم عدالت چیزی بیشتر از یه مفهوم انتزاعیه که آدم محض دلخوشی خودش ساخته؟ جوابی ندارم. یه انتظار بی پایه. باید مدام به خودم یادآوری کنم "دنیا عدالتخونه نیست". یادآوری کنم عدالت جزو قوانین طبیعی به حساب نمیاد که ورودی معین تو رو به یه خروجی معین برسونه. که در بهترین حالت میشه بر اساس احتمالات روش حساب کرد. که انتظار عدالت داشتن از دنیا، فراتر از توانشه.
درباره این سایت